خجالت نمى کشى؟ از خدا نمى ترسى؟
یکى از اهل علم (در نجف یا کربلا) زندگى براى او سخت مى گذشت، با خود گفت: به ایران مى روم و لباس طلبگى و درس و بحث را کنار مى گذارم و مشغول کار و کاسبى مى شوم، لذا نزد آقایى رفت ـ که بنده او را مى شناختم ـ تا خانواده ى خود را به او بسپارد.
آن آقا به او گفت: آیا با کسى مشورت کرده اى؟
گفت: خیر.
گفت: برو نزد فلان آقا که در حرم است، استخاره کن، رفت و برگشت.
از او پرسید: جواب استخاره چه بود؟
گفت: همین که استخاره کرد، جواب داد: خجالت نمى کشى؟ از خدا نمى ترسى؟ مى خواهى به ایران بروى و راحت شوى و اهل بیت تو این جا در فشار باشند؟! همین جا بمان، خدا فرجى مى رساند.
وى هم قبول کرد و از فکر باطل خود منصرف شد و طولى نکشید که اوضاعش رو به راه و خوب شد.
منبع: در محضر آیت الله بهجت، ج1، شماره 447
محمدعلی قدیری هنگامی که رسول خدا، از جنگ تبوک بازگشت. سعد انصاری به استقبال ایشان شتافت. پیامبر(ص) با او احولپرسی کرد و دست داد. سپس به او فرمود: چرا دستانت خشن و زبر است؟ سعد گفت: ای رسول خد! با بیل طناب کار میکنم طناب میکشم و بیل میزنم تا خرجی خانوادهام را تأمین کنم. پیامبر دست او را «بوسید» و فرمود: این «دستی» است که آتش دوزخ به آن نخواهد رسید. ............... پل ارتباطی: m.h.ghadiri110@gmail.com |